خاطرات یک دیوانه

ساخت وبلاگ

تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۲۳

امروز دقیقا شد چهل روز....

همیشه این کلمه ی چله نشین رو میشنیدم.

حس میکردم غمگینه ولی الان واقعا میفهمم یعنی

چی.

خلاصه چله نشین شدیم....

ارسال توسط رابین

خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 17 تاريخ : شنبه 26 اسفند 1402 ساعت: 20:15

تاريخ : پنجشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۲۴فکر میکنم با خودم رودروایسی دارم..جلو خودم رو میگیرم...فرار میکنم...فکر نمیکنم...لعنتی...یه عمر جنگیدم باهاش ،حرفی نداشتمباهاش ،کاری نداشتم باهاش،همش سرکوفتمیزد و سرزنش میکرد،با همه چیزم مخالف بودحتی ریشی که میذاشتم!!!ولی بازم جاش واقعاخالیه...+جدی؟آره.خواهرم حالشون بده منم کاری از دستم برنمیاد.خودمم هنوز کنار نیومدم.درگیر کارم تا کمفکر کنم..ولی یه وقتهایی تصاویری میاد کهاذیتم میکنه....جلوی اشکا رو میگیرم...زشته...من غرورم نمیذاره گریه کنم...حتی هنوز هم اینغرور لعنتی نمیذاره باهاش حرف بزنم...حتیوقتی خوابیده و نمیتونه چیزی بگه...جاش خالیه....دلم براش تنگ شده حتی با این کهبی نهایت رو مخم بود....دقیق ۴۰ روز از به خاکسپردنش میگذره و تقریبا هر روز سعی میکنمخیرات کنم به یادش....ابراهیم... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 16 تاريخ : شنبه 26 اسفند 1402 ساعت: 20:15

تاريخ : پنجشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۱۷رفتم کچل کردم.....از وقتی بابام مریض شد تصمیم گرفته بودمکچل کنم و کردم.فکر میکردم خیلی زشت تر بشم ولی بد نشد.اولش موهامو زد و ریشا بلند بود شبیه به ایناراذل و اوباش و شرخرا شده بودم.گفتم ریشا رونزن گفت شبیه اراذل شدی میزنم این حرفها چیهخلاصه ریشا رو مرتب کرد و اومدم بیروناینم از این! ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 21 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت: 11:57

تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۲۰بابام همیشه آرزو داشت و تلاش میکرد من صبحزود بیدار بشم.خودش همیشه ۶ صبح بیدار بود.به منم میگفت بیدار شو میگفتم بیدار شم چیکارکنم؟؟؟میگفت مرد باید صبح زود بیدار بشه!!!خلاصه سالها بحث داشتیم و نتیجه نداشت.کاش الان بود و میدید من هر روز به خاطرش ۷صبح بیدار میشم!!دیروز داشتم به یکی از رفقا میگفتم فوت شدنپدر یعنی سست شدن بنیان خانواده.پدر مثل یهستونه و با نبودنش ممکنه سقف بریزه.البته مناصولا آدم وابسته ای نیستم و نبودم ولی بارفتنش بنیان خانواده خراب شد.خواهرام هنوزداغونن و مادرم افسرده و همین باعث میشه منمحالم بد باشه.خواهرا و مادرم به پدرم تکیهداشتن و هر مشکلی پیش میومد میدونستن کههست.الان این نبودنش داره اذیت میکنه. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 18 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت: 11:57

تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۲۱دیشب تا دوازده و نیم پاساژ بودم.ویترین مغازه بوتیک رو زدیم.ویترین روسری روهم خالی کردیم امروز ۷ صبح بیدار شدم رفتمجایی تا نه و نیم کارم طول کشید رفتم مغازهویترین روسری رو هم زدم ساعت شد ۱۱ و رفتمبازار یه سری جنس تکرار کنم و ساعت ۴ رسیدمخونه.نهار خوردم و ساعت ۶ دوباره اومدم مغازه.آرشا دیروز گفت بابا اگه میشه یه کم ترقه بخربریم چهارشنبه سوری بزنیم.حقیقتا من همیشه ازچهارشنبه سوری بدم میومد و ترجیح میدادماستراحت کنم امروز بازار بودم یهو یادم افتادگفتم بذار براش بگیرم.گرفتم و وقتی بردم خونهکلی عشق کرد.فردا ببرمشون بیرون ترقه بازی. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 14 تاريخ : چهارشنبه 23 اسفند 1402 ساعت: 11:57

تاريخ : جمعه ۱۴۰۲/۱۲/۰۴خیلی شیک دارم گه میزنم تو زندگیم.شبا دیر میخوابم.انقدر بازی میکنم و گند میزنم که چشمام داره درمیاد.وقتهایی هم که خونه نیستم از صبح مثل سگراه میرم و کار میکنم.بی حوصلم.اصلا حوصله ی در مغازه بودن وبچه ها رو ندارممن خودم کلا مدلم اینجوریه که زیاد فکر میکنم.انقدر فکر میکنم که دارم تهوع میگیرم ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 13 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 16:57

تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۲/۱۲/۰۸قیافم خیلی داغونهموهام خیلی بلند شده.و بد فرمه چون موهامفره وقتی بلند میشه خیلی بد میشه.نمیتونم همخوب درستش کنم.ریشهام هم نامرتب و بلند.سفیدی های موهاموقتی اینجوری بلند میشه خیلی تو چشم میزنهتیپمم که نگم.کلا یه دورس و یه هودی مشکیدارم یکی در میون میپوشم با یه شلوار مشکی.قشنگ خودم حالم از خودم به هم میخوره چهبرسه به بقیه.پریشب خواب میدیدم آرشا یهو شده ۲۵ سالشو من توی خواب به شدت گریه میکردم که چرامن نفهمیدم بزرگ شدی؟کی بزرگ شدی؟عجیب بود این خواب.امروز بچه ها رو بردم یه کم برف بازی کردن.بعدم رفتم خونه ی مادرم.همچنان خواهرا و مادرم حالشون بده...+تو چی؟؟-من ....من نمیدونم....سعی میکنم فکر نکنم....سعی میکنم نرم توی خودم.خودم رو دارم گولمیزنم...فکر نمیکنم..وای به روزی که خسته نباشمو وقتم آزاد باشه و بشینم و برم تو خودم وتجزیه و تحلیل کنم... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 16 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 16:57